کسی که این لوح (با ستون) را بردارد
در جنگ یا در صلح هر گونه زخمی
که در تمام زمین وجود دارد. بادا که خدایان خا-
نهی آن پادشاه را نابود کنند زیرا او به خدایان توهین کرده است و او توهینکننده است
بند ۱ تا ۳ کتیبه شکسته قلایچی
از کتاب تاثیر فرهنگ آشوری بر مانناییان
خدایان بار دیگر از جنگهای بزرگ برآمده بودند. خدای خالدی اورارتوییها پیروزشده بود یا ادد (هداد) خدای آشوریها نمیدانیم اما آنها فرمان دادند، نامشان روی کتیبهای از سنگی نامیرا حک شود تا جهان از یاد نبرد چه خونها دراین سرزمین ریخته شده و پس از آن هم ریخته خواهد شد. این کتیبه خدایان، دست آخر نفریننامهای شد برای هرآنکه آن را جابهجا کند. حک کردن نفرین روی سنگ عجیب نبود که شرق از خیال برمیآید. خیالها اسطوره میشوند. اسطورهها در قلبها و فکرها نفوذ میکنند. واقعیت میشوند. خدایان میدانند، راهکاری آسانترازنفرین برای تولید ترس فراگیرمیان مردمان وجود ندارد. ارواح هر پنجشنبه آخر سال به زمین میآیند و نفرین، دامن همه نافرمانان را میگیرد. مردمان زیستشان را در جهان بیرحم به خیال خدایان گره میزنند. این گرهها طناب میشوند، حافظه جمعی را میبافند. نفرین حتی اگر هزاران سال در کهکشان بچرخد بازهم نابود نمیشود حتی اگر زیر خروارها خاک مدفون شود. شاهدی از این حقیقت در دنیای ما، در آغاز دههی ۶۰ ظهور کرد. یک باستانشناس در زمانهی آشوب به محوطهای به نام قلایچی در بوکان امروزی شهری در آذربایجان غربی فرستاده شد.او دادههایی با خود آورد که صدای این خدایان را بار دیگر بازتاب داد اما بلوا به راه افتاده و نفرین دامنگیر کارش را شروع کرده بود.
خون کلمه شد
از دستهایش خون میچکید. خون روی کاغذ پخش میشد. خون کلمه میشد. چهل سال آزگاربرای باستانشناس، برای آن شاهد سالهای سیاه به درازا کشید تا قدرت آوردن کلمهها را روی کاغذ پیدا کند. چهل سال باید از آن مردی که بود، عبور میکرد تا بپذیرد، آن روز که از کاوش قلایچی بازگشت چه بر او گذشت. هنوز یادش است، بیتاب دیدار خانواده بود اما در خانه که باز شد، آنچه دید چهره تمام عیار فاجعه بود. پرنیان دیگر نمیتوانست راه برود. پاهایش او را ترک کرده بودند و بیماری مادر در رگهای فرزند جاری شده بود. گویا گریزی از باور نفرین کتیبه نبود. شرق اینگونه است آدم را وادار به پناه بردن به خیال میکند. پس سرنوشت تازید تا باستانشناس را به کنار پنجره اتاقش بکشاند. خیابانهای تهران آن روزها بیقرار بودند و صدای آزادیخواهی مردم به گوش میرسید. یغمایی سیگارش را درآورد، کبریت در اصطکاک بودن و نبودن آتش گرفت. توتونها سوختند. پرندههای خیابان زهره از روی درختها پریدند. از آن پس از آن لحظهی پس از بازگشت، معنای خیلی چیزها نه تنها در خانهی او، در ایران عوض شده بود. باستانشناسی رشتهای سلطنتماآبانه معنا پیدا میکرد. گذشته باید میسوخت تا عهد جدید فرا برسد. چهلسال از آن عهد جدید هم باید میگذشت تا باستانشناس باز کنار پنجره خیابان زهره بایستد. دیگر پرنیان و مهرداد مرده بودند. سالها از بازنشستگی اجباریاش به خاطر مخالفت با کشیدن ریل راهآهن روی محوطهی باستانی حصار دامغان میگذشت. او باید شروع دیگری را رقم میزد. پس زندگیاش کلمه شد. کلمات کتاب شدند. نوشتن نتایج کاوشها را آغاز کرد. هر کتابش بخشی از پازل هویتمندی جهان ایرانی شدند؛ از کاوشهای شوش، هفتتپه، بردکسیاه و سنگسیاه گرفته تا کاوشهای حصار و قلایچی، اما این همه راه نبود. او نوشتن کتابهای خاطرات با رویکرد داستانی را پی گرفت. حرکت بدیع و خلاقانهای برای شکستن حصار باستانشناسی و آمدنش میان مردم با «وقتی که بچه بودم…»، «گیسوان هزارساله»، «نقاط امن»، «کوماری» و «کتیبه خون» و… حکایت کتیبهخون اما از نوع دیگری بود. حکایتی که هر بار دستهایش را روی کاغذ میآورد، به نوشتهی خودش خون از آن میچکید. خون هزاران آدمی که در پس قدرتطلبی عدهای بر زمین ریخت و این بار زمین خشک شد و هیچ لاله واژگونی از آن نرویید.
ناآرامی درغرب
اوایل دهه ۶۰، مرزهای غربی ایران روزهای پر تبوتابی را میگذراند، مناطق کردنشین دستخوش درگیرهای بسیاری شده بودند. گروههای مختلف از کومله تا دموکرات گرفته در نزاعی که آن روزها بیپایان به نظر میرسید، روی هم اسلحه میکشیدند و پاسدارها هم روی هر دوی آنها. درگیریها از مریوان و سنندج آغاز شده بود. حزب دموکرات کردستان مدعی بود، به دنبال استقلال سیاسی است و این برای حکومت تازه به قدرت رسیده وقت، معنایی جز جداییطلبی نداشت. کُردهای شیعه و برخی از رهبران قبایل سنّی مذهب به دولت جدید گرایش پیدا کرده بودند اما «چپگرایان سنی کُرد»، پروژه ملیگرایی را در استان کردستان دنبال میکردند. در اواخر سال ۱۳۵۹، نیروهای جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب، کُردها را با همکاری بخش دموکرات کردستان عراق و مسعود بارزانی و یاسرعرفات از سنگر خود بیرون راندند، اما گروهی از شبه نظامیان کرد حملات پراکنده در برابر شبه نظامیان جمهوری اسلامی را ادامه میدادند. در این جنگی که از آن گفتیم، گروه دیگری هم تاثیرگذار بودند؛ این گروه نامش کومله بود؛ سازمان کردستان حزب کمونیست ایران، یک سازمان سیاسی در کردستان با مشی سیاسی کمونیستی و چپ رادیکال. این گروه در گذشته سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران نام داشت، اما در اتحاد با چند گروه دیگر در تأسیس حزب کمونیست ایران در سال ۱۳۶۲ ایفای نقش کرد و با پذیرفتن مسئولیت سازمان منطقهای این حزب در کردستان ایران، نام خود را به کومله تغییر داد. کومله همزمان با انقلاب بهمن ۱۳۵۷، به همراه دیگر احزاب و سازمانها در کردستان ایران دست به فعالیتهای مسلحانه زد. این عملیات در جریان بود که جنگ دیگری میان خود احزاب کرد درگرفت. کومله و حزب دموکرات کردستان از سال ۱۳۶۳ به مدت چهار سال با هم جنگیدند. در میانه این بلوا بود که گزارشی عجیب به اداره باستانشناسی ایران رسید: «محوطهای در روستایی کوچک به نام قلایچی وجود دارد که عدهای ناشناس آجرهای منحصربهفرد آن را به خارج از کشور میفرستند و در ازای آن اسلحه میخرند.» زمان آن رسیده بود تا باستانشناسی به محوطه اعزام شود و جلوی این اتفاقات را بگیرد؛ اتفاقات ناخواسته که از اعماق تاریخ به دنیای معاصر آماده بود و داشت جنگ را خونینتر میکرد. قرعه به نام این باستانشناس افتاد؛ «اسماعیل یغمایی» کلنگ طلایی مشهور به کاوشهای سخت و دشوار. گاهی اوضاع اینگونه پیچیده میشود. علم مطرودی (در آن زمان) به نام باستانشناسی در بازی سیاست به ناگهان معنا پیدا میکند. یغمایی اما فارغ از هر زندهباد و مرده باد؛ کلنگ کوچک، کمچه، دوربین، قلم و کاغذش را در کولهای سبز گذاشت؛ سرم ضدمار در جعبهای از یخ را از برادرش گرفت، با پرنیان و مهرداد خداحافظی کرد و راهی شهری ناشناخته شد با انبوهی از ماجراها و خطرات.
صدای مردگان هزاران ساله بلند شد
جدال با نگرانیها در اوضاع جنگی تمامی نداشت؛ یغمایی اما کوتاه نمیامد. چه در راه بر او گذشت و چگونه به محوطهی قلایچی رسید، لحظه به لحظه نفسگیری است که در کتاب کتیبهی خون و داستان رنگ خون در گیسوان هزارساله آمدهاند. ما ماجرا را از جایی پی میگیریم که یغمایی به روستای قلایچی وارد و با محوطهای سه هزار ساله به یادگار مانده از دوران مانناییان روبهرو شد. صدای خمپاره و آرپیجی امان نمیداد. روی زمین پر از جسد بود و یغمایی خاکها را کنار میزد تا در دل زمین سرد، استخوانهای مردگان هزارساله را بیرون بکشد. او در یک پلان مستطیل روی یک معبد ایستاده و با خداییان مانناییان چهره به چهره شده بود.
ماناها، کاسیها، گوتیها، لولوبیها، آمادها، تپورها، میتانیها، سمیریان و سکاها از ساکنان بومی فلات ایران پیش ازمهاجرت آریاییها به این سرزمین بودند. از میان این قومها تنها تعدادی به توانایی تشکیل حکومت و دولت دست یافته بودند؛ مانناها یکی از این قومها بودند که در۸۰۰ سال قبل ازمیلاد توانستند در شمال غربی ایران به قدرت برسند.
مانناها ۳۰۰ سال حکومت کردند اما ما خیلی کم آنها را میشناسیم. کاوشهای یغمایی و بعدها بهمن کارگر نشان دادند در سه هزار سال پیش مردمانی در ایران زندگی میکردند که قدرت، تکنیک و هنر برپایی بناهای باشکوه را داشتند. یغمایی نشان این تمدن فراموششده را در روزگار آنالوگها یافته بود و با دستهای خالی میخواست صدای آنها در این زمانه باشد. او از آن تمدن، پایههای معبدی را یافت با آجرهایی لعابدار که با شناسنامهدار کردن آنها باعث شد بعدها هر کسی هر جای دنیا این آجرها را ببیند، بداند که برای ماننایی است و میراث مردم ایران.
این آجرها چرا مهم بودند؟ آنها نشان از فناوری و تکنولوژی و هنر مردم زمان خود را داشتند با فرمولی اساطیری. آجرهایی با نقشهای هندسی، گیاهی، جانوری. به نظرهنرمندان آن زمان میتوانستند خیالشان را آزادانه پروازدهند و شکل مردهای بالدارو زنان گوی به دست روی آجرها تجلی پیدا کند. آجرهای لعابدار معبد گویای چهرهی صلحآمیز مردم ماننا بودند اما تمدن آنها یک چهره نداشت. مانناها در مرز ایران نزدیک حکومتهای اواراتویی و آشوری که در آن زمان قدرتهای بزرگی بودند، زندگی میکردند. قدرتهایی با خدایان قدرتمندتر. پس بهنظر جنگ سرنوشت آنها بود. سرنوشتی که مدام هر چند سال یک بار تکرار میشد. گاهنگاری فرهنگ مانناها خونبار است. جنگهای پیاپی تمامی ندارند. از خدای خالدی تا خدایان آشوری دست از سر این سرزمین پربرکت برنمیدارند.
منوآ پسر ایشپوئینی به نیروی خدای خالدی در کتیبهای دیگر، راز این جنگها را افشا کرده است: «زمانی که من به سوی کشور مانا پیش رفتم، کشور را ویران کردم، آتش برافروختم.» اما جنگهایی که سمیرامیس به راه انداخت، از خشونت رقیب نداشت. خدایان ماننایی به حیرت افتاده بودند. سمیرامیس، پادشاهی است غرقه در افسانهها اما نه همه وجودش. جنگافروزیاش در سرزمین مانناییان را تاریخنویسان آشوری ثبت کردهاند. سمیرایس همسر شمشی ادادنیراری پنجم، پادشاه آشور (۸۲۴-۸۱۱ پ.م) است. درباره زایش، زندگی، عشق، زیبایی چشمگیر، زنانگی، جنگآوریاش خیالها کردهاند اما او در واقعیت به وقت قدرت، پس از مرگ همسر و پسرش دست به کشتاری بزرگ زد تا کشورگشایی کند و مانناییان را به خاک و خون کشید.
نوشتههای برجای مانده حکایت تلخی را بیان میکنند؛ مردم ماننا بارها در آتش سوختند و ویران شدند اما این همیشه یک روی سکه است، روی دیگر نشان میدهد، آنها هر بار چون ققنوس به پا خاستند و شکوه خود را دوباره برساختند. آنها در دورههایی برای پایان دادن به جنگ با قدرتهای بزرگی چون آشوریان سازش کردند. چراکه قرار نبود، از پا دربیایند. یغمایی تاریخ را آنجا هر روز به تکرار میدید: «تاریخ تکرار میشد بدون اینکه درسی از آن بگیریم.» او در جریان کاوش با مردمان کرد، ترک و فارس بسیاری که ساکن آن منطقه بودند، گفتوگو میکرد، او میدید چگونه آدمهای بیگناهی قربانی میشوند و میمیرند. او خاکهای تاریخ را کنار میزد و هر بار بیش از بار پیش به پوچی جنگ پی میبرد. یغمایی بر فراز معبد که بعدها قرار بود با خاک یکسان شود، در میان خشخش تن مارها به آبی بیکران غرب ناآرام خیره میشد تا از خود بپرسد چرا؟ او بعدها نوشت؛ مانناها پس از جنگهای بیامان با آشوریان در دورهای دریافتند که باید صلح کنند و این دوران دستاوردهای بسیاری برای آنها داشت: «در زیرکی مانناها همین بس که پس از شکست آشور از مادها، این بار به حکومت مطلقه ماد پیوستند تا دیگرعذاب جنگ نکشند.» اما این دورهها مقطعی بود. به نظرنان عدهای فقط و فقط در جنگ است.
کتیبه نفریننامه بود
مهمترین کشف یغمایی اما فقط یافتن رازیگری معبد و پیدا کردن آجرها و گور …. نبود. او کاشف یک کتیبه بود. پیدا کردن کتیبه و هر نوشتهای در باستانشناسی اهمیت فوقالعادهای دارد. نوشته ما را از حدس و گمان دور میکند و واقعیت را نشانمان میدهد.
«…. از خورجين اسبی که به درخت بسته بود، يك سنگ بيرون آورد و به او داد. خان دستی رویش کشید و گفت: «ببينيد آقاي مهندس، اين سنگ رو كه روشم كندن و خط نوشتن از همين تپهی قلايهچی پيدا شده، ميتواني بخوانی و بگويی چه نوشته؟ نقشهی گنجه؟» از دستش گرفتم و به آن خيره شدم، سنگنبشتهای به اندازه نیمتای روزنامهی همشهری. معلوم بود از گوشهی یک كتيبهی بزرگ كنده شده. بیاختیار گفتم: «شوانخان، اين خیلی قدیمیه. خیلی باارزشه. خطش آراميه، يعني مثل خط عبری، مادر خطی كه الان جهودا دارن، يه گوشه از يه كتيبهی…» این نوشتههای یغمایی در کتاب کتیبه خون است؛ لحظهای که نخستین سرنخهای کشف کتیبه نفرینی را پیدا میکند. کاوش با نشانههای دادهشده آغاز میشود. هر بار به در بسته میخورند تا اینکه یک روز شگرف، یغمایی و کارگران ناگهان با کتیبهای که به نظر درابتدا تابوتی میآمد، رودررو شدند؛ تابوتی با مردگان بسیار درونش و لحظه بعد دریافتند؛ تابوت یک کتیبه شکسته است با نفرینی که از پس جنگ خدایان به جای مانده. در بحبوحه یک جنگ بیامان، پیدا کردن نشانههای جنگ دیگری در خط زمان یغمایی را داشت از پا میانداخت. هیچکس در آن ماجرا نمیتوانست به خشم خدایان بیدارشده از سههزارسال پیش فکر نکند. در آن روزها، ماشین کشتار به کار بود و مردم فکر دفن جنازههای بادکردهشان بودند. یغمایی اما در آن لحظات، تاریخ ناخواندهای را میان خاکها یافته بود؛ سند حیاتی در اثبات تمدنی فراموشیشده. او تصمیمش را گرفت. برای نجات کتیبه جانش را کف دستانش گذاشت. او با هزارویک دشواری صدای خدایان را به موزه ملی فرستاد اما پس از گذشت چند سال، وقتی کتیبه خوانده شد، نفسش بند آمد. کتیبه یک نفریننامه بود. هر کس آن را جابهجا میکرد به عذاب الهی دچار میشد. همان عذابی که پس از بازگشت به خانه دید. همان عذابی که مدام دامن خاورمیانه را میگیرد؛ گویی از ابتدا چیزی در این سرزمین ناخواسته جابهجا شده است.
گمشدگان به خانه برگشتند
چرا ۴۰ سال؟ نمیدانیم اما باید این اندازه از زمان میگذشت تا ۵۱ قطعه آجر لعابدارماننایی محوطه قلایچی در یک روز پاییزی در سال ۱۳۹۹، از کشور سوئیس استرداد شود. ۵۱ قطعه از صدها آثاری که در حراجیهای بهنام دنیا به فروش رفته بودند. مسئله اینجا بود، درست درهمین سال پیدا شدن آجرها بود که نوشتن کتاب کتیبهی خون و تاثیر فرهنگ آشوری بر مانناییان به پایان رسید. گاهی اتفاقات جوری همزمان میشوند که آدم را به حیرت میاندازد. کتاب دو سال بعد منتشر شد؛ سال ۱۴۰۱، گویی قرار بود، اتفاقات قلایچی باز دوباره در بلوایی دیگر از تاریخ ایران بازخوانی شود.
اما بشنوید از ماجرای بازگشت آجرها که به این نام گره خورده است؛ جان کرتیس. او موزهدار بریتانیایی است که ازقضا همسر ایرانی دارد، براساس گفتههای او:«این آجرها در سال ۱۳۷۰ در انباری در بندر چیاسو (نزدیک مرز سوئیس و ایتالیا) از سوی خانوادهای ایرانی نگهداری و برای فروش گذاشته شده بودند. من از این ماجرا مطلع شدم و به نمایندگی از موزه بریتانیا به دیدن آنها رفتم و با گنجینهای از آجرهای لعابدار رو به رو شدم. قرار بود، در صورت امکان موزه بریتانیا آنها را خریداری کند اما در حین بازدید با توجه به تخصصم در عصرآهن ایران متوجه شدم این آثار متعلق به فرهنگ ماننایی و محوطه قلایچی در شمال غرب ایران است و جزو آثاری است که باید به ایران برگردانده شوند و به موزه بریتانیا توصیه میکردم نباید این آثاررا بخرد چراکه این آثار باید به ایران برگردانده شوند.»
با این حال به طرز مبهم و مشکوکی که دلیل آن را نمیدانیم چیست و گفته نشده، نزدیک ۲۰ سال موضوع فروش آجرهای قلایچی مسکوت میماند، اگر قرار بود که آجرها به ایران برگردند چرا در آن زمان اقدامی در این زمینه انجام نشد یا اطلاعرسانی به مقامات ایران صورت نگرفته است؟ نمیدانیم اما در نهایت آنچه به ظاهر اتفاق افتاده این است که بازهم بعد از گذشت این همه سال، این کرتیس است که متوجه میشود؛ آجرها در سال ۱۳۸۷ از سوی مقامات سوئیس براساس قانون دفتر فدرال انتقال اموال فرهنگی مصادره شده. بهنظر خانواده ایرانی در فروش آجرها شکست خورده بودند و دیگر هزینه نگهداری از آنها را نداشتند.
او این ماجرا را پیگیری میکند و با همکاری جبرئیل نوکنده، رییس موزه ملی ایران و تلاشهای بیوقفهی یوسف حسنزاده، کارشناس و پژوهشگر موزه ایران باستان و مسئولان دیپلماسی، آجرهای لعابدار به ایران بازمیگردند. اگرچه یکی ازآجرها به شهادت شاهدان در این جابهجاییها گم میشوند یا به سرقت میروند.
آثاری که اگر یغمایی صدایشان را از میان هیاهوهای زمانه نجات نمیداد، شاید هرگز نشاندار نمیشدند. کاری که او کرد؛ خشم خدایان اورارتویی و ادد را برانگیخت؛ او اما نفرین آنها را به جان خرید و نگذاشت صدای هنرمندان و مردمان آن دوران و تهدیدهای بیپایان خدایان بالای سرشان از یاد برود. همان نفرینی که بهگمان روح مشوش تاریخ تمدن ایران زمین و خاورمیانه بوده و است.